قرار ها....

اگر قرار بود ماهی از سال باشم،مهر میشدم.آغاز فصل عاشقانه ها

اگر قرار بود روزی از هفته باشم،پنج شنبه می شدم.

اگر قرار بود عددی باشم 2+4 می شدم.

اگر قرار بود جهتی باشم شرق می شدم.

اگر قرار بود همراه باشم،عصای سفید می شدم.

اگر قرار بود نوشیدنی باشم،آب آلبالو می شدم.

اگر قرار بود گناهی باشم بزرگترین گناه می شدم.نا امیدی

اگر قرار بود درختی باشم، سرو می شدم.

اگر قرار بود میوه ای باشم سیب می شدم....

اگر قرار بود گلی باشم، آفتابگردان میشدم می شدم.سر به خورشید

اگر قرار بود آب و هوا باشم،بارانی می شدم.

اگر قرار بود رنگی باشم آبی می شدم.آرامش

اگر قرار بود پرنده ای باشم ،سیمرغ می شدم.بی باک و بی هراس

اگر قرار بود صدایی باشم،گریه نوزادی میشدم...تولدی دوباره می شدم.

اگر قراربود فعلی باشم،شکستن می شدم.

اگر قرار بود ساز باشم،دف می شدم...پرشور و حماسی.

اگر قرار بود کتابی باشم،شاهنامه  می شدم.

اگر قرار بود حسی باشم عشق می شدم.بخشنده.

اگر قرار بود جزیی از طبیعت باشم،آّب می شدم....رونده و پاک کننده.

اگر قرار بود شعری باشم:

گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند.

 شب سلیس است، و یکدست ، و باز.

 شمعدانی ها

 و صدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند.

پلکان جلو ساختمان ،

 در فانوس به دست

و در اسراف نسیم ،

 گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.

چشم تو زینت تاریکی نیست.

پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.

 و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

 و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت :

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه

عشق تر است

دوباره...

 

 حضور آرامت مدتهاست در کنارم نیست ... ولی یاد تو مهمان همیشگی قلبم است ...

دوباره تنها شده ام ، دوباره دلم هوای تو را کرده .

خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم . 

به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم .

دوباره می خواهم به سوی خاطراتم بیایم . تو را کجا می توان دید؟ 

در آواز شب آویز های عاشق ؟ 

در چشمان یک عاشق مضطرب ؟ 

در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته ؟ 

دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند ، برای تو نامه بنویسم .

. و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی   

ای کاش می توانستم خودم را برای تو معنا کنم 

و از گوشه های افق برایت آواز بخوانم .

کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم .

می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند

و حرفهای ناگفته ام هرگز به دنیا نیاید .

می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود .

می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد

وتازه ترین شعرم به تو هدیه نشود .

دوباره شب ، دوباره طپش این دل بی قرارم .

دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد . 

دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم .

دوباره شب ، دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود . 

دوباره شب ، دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته .

دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت ، دوباره من و یک دنیا خاطره ...  

داستان خیر و صلاح

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،
وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست.
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد.

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم

کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود
به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوشسیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست.
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید«چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید.»
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه

بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود .

داستان بیسکوئیت و زن

 
 


یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

- چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند...

سنگ ... پس از رها کردن!
حرف ... پس از گفتن!
موقعیت... پس از پایان یافتن!
و زمان ... پس از گذشتن!


مسافر

با تو هستم ای مسافر، ای به جاده تن سپرده

 

ای که دلتنگی غربت ، من و از یاد توبرده

 

هنوزم هوای خونه ، عطر دیدار تو داره

 

گل به گل، گوشه به گوشه ، تورو یاد من میاره

 

با تو من چه کرده بودم ، که چنین مرا شکستی؟

 

بی وداع و بی تفاوت، سرد و بی صدا شکستی

 

به گذشته بر میگردم، به سراغ خاطراتم

 

تازه میشود دوباره ، از تو داغ خاطراتم

 

به تومیرسم همیشه، در نهایت رسیدن

 

هر کجا باشی و باشم ، به تو برمیگردم از من

 

این تویی همیشه من ، توِِی آیینه تقدیر

 

با همه شکستم از تو، نیستم از دست تو دلگیر

بدون شرح

از یک عاشق شکست خورده پرسیدند:

 بزرگ ترین شکست؟   گفت شکست عشق

گفتند بزرگترین درد؟   گفت از چشم معشوق افتادن

گفتند بزرگترین غصه؟   گفت یک روز چشم های معشوق رو ندیدن

گفتند بزرگترین ماتم؟   گفت در عزای معشوق نشستن

گفتند قشنگ ترین عشق؟  گفت شیرین و فرهاد

گفتند زیبا ترین لحظه؟    گفت در کنار معشوق بودن

گفتند بزرگترین رویا؟   گفت به معشوق رسیدن

پرسیدند بزرگترین ارزوت؟ اشک تو چشماش حلقه زدو با نگاهی سرد گفت:

 (  مـــــرگ )

 

 

از یاد رفته

اي واي به حال آن گلي كه ، از ياد بهار رفته باشد (۱)

  از ياد بهار خاطراتش ، چون گرد و غبار رفته باشد

  اي واي به حال آن كسي كه ، از مشكي چشم شاعرانه

  يك سيب نچیده باشد اما ، با عشق ، دچار  ، رفته باشد

  سخت است – ولي عجيب ، هرگز !! – سخت است كه فرصت جواني

  با ثانيه هاي پر ملالش  ، از چشم خمار رفته باشد

  در بازي كيش و مات دنيا ، رسمي ست عجيب اين كه روزي

  سرباز ،  برنده باشد و شاه ، از دور  ، كنار رفته باشد

  زيباست سفر ، ولي .. عزيزم ! مي ترسم از اين كه با اميدي

  از راه بيايي و ببيني  ، از پيش تو يار رفته باشد..

ضرب المثلهای انگلیسی

                                                تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد      

                                                   توانا بود هر كه دانا بود

Knowledge is power


هر فرازى را نشیبى است
High places have their precipices

آدم زنده زندگى مى خواد
Live and let live

سحر خیز باش تا كامروا شوی
An early bird catches the worm

چیزی كه عوض داره گله نداره
It is the case of tit for tat

چاه مكن بهر كسی اول خودت دوم كسی
He who blows into fire will have sparkles in his eyes

بى خبرى، خوش خبرى
No news is Best news

شتر دیدى، ندیدى
You see nothing, You hear nothing

همه کاره و هیچ كاره
Jack of all trades and master of none

عجله كار شیطان است
Haste is from the Devil

کاچى به از هیچى
Somthing is better than nothing

گذشته ها گذشته
Let bygones be bygones

سر پیری و معركه گیری
There is no fool like an old fool

مستى و راستى
There is truth in wine

جوینده یابنده است
He that seeks finds

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

چرایش را نمی دانم

دلم تنگ است از این دنیا چرایش رانمی دانم
 من این شعر غم افزا را شبی صد بار می خوانم
 چه می خواهم از این دنیا ،از این دنیای افسونگر
 قسم بر پاکی اشکم جوابم را نمی دانم
 شروع کودکی هایم، سرآغاز غمی جانکاه
 از آن غم تا به فرداها پراز تشویش ،گریانم
 بهار زندگی را من هزاران بار بوییدم
 کنون با غصه می گویم خداوندا پشیمانم
 به سوی در گه هستی٬ هزاران بار ٬رو کردم
 الهی تا به کی غمگین دراین غم خانه می مانم
 خدایا با تو می گویم حدیث کهنه غم را
 بگو با من که سالی چند دراین غم خانه مهمانم
 دلم تنگ است از دنیا چرایش را نمی دانم
 ولی یک روز این غم را زخود آهسته می رانم

زود باش بوی بهار می آید....

باید یاد بگیرم.......

بايد ياد بگيرم ،بايد ياد بگيرم که يادم نرود

بايد ياد بگيرم که يادم باشد هميشه خوشيهايم يادم باشد

بايد ياد بگيرم که يادم باشد  هميشه شاکر خوشيهايم باشم

بايد ياد بگيرم که يادم باشد هميشه اهدافم را ببينم

بايد ياد بگيرم که يادم باشد هميشه انگيزه هايم را تقويت کنم

بايد ياد بگيرم که يادم باشد براي چه اين طرز زندگي را انتخاب کرده ام

بايد ياد بگيرم که يادم باشد قرار است به کجا برسم

بايد ياد بگيرم که يادم باشد براي خودمان زندگي کنيم نه براي ديگران

بايد ياد بگيرم که يادم باشد عاشق چه چيزهايي هستم

بايد ياد بگيرم که يادم باشد روزهاي سختي را بايد ياد داشت تا از روزهاي خوشي لذت برد

بايد ياد بگيرم يادم باشد من هم کم از اين سختي ها را نداشته ام

بايد ياد بگيرم يادم باشد حالا ديگر نوبت من است که از سختي هايم ،خوشي برداشت کنم

بايد ياد بگيرم که يادم باشد ...