اشعاري از سهراب سپهري
باغي در صدا
در باغي رها شده بودم.
نوري بيرنگ و سبك بر من وزيد .
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من مي گذشت
و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد .
صدايي كه به هيچ شباهت داشت .
گويي عطر خودش را در آيينه تماشا مي كرد .
هميشه از روزنه اي ناپيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود :
من ناگاه آمده بودم .
خستگي در من نبود :
راهي پيموده نشد .
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت ؟
***
ناگهان رنگي دميد :
پيكري روي علف ها افتاده بود .
انساني كه شباهت دوري با خود داشت .
باغ در ته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپش هايش .
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود .
وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود :
روشني تندي به باغ آمد .
باغ مي پژمرد
غربت
ماه بالاي سر آبادي است،
اهل آبادي در خواب .
روي اين مهتابي، خشت غربت را مي بويم.
باغ همسايه چراغش روشن .
من چراغم خاموش.
ماه تابيده به بشقاب خيار، به لب كوزه آب.
***
غوك ها مي خوانند .
مرغ حق هم گاهي .
كوه نزديك من است : پشت افراها، سنجدها .
و بيابان پيداست .
سنگ ها پيدا نيست ، گلچه ها پيدا نيست .
سايه هايي از دور، مثل تنهايي آب، مثل آواز خدا پيداست .
***
نيمه شب بايد باشد .
دب اكبر آن است : دو وجب بالا تر از بام .
آسمان آبي نيست ، روز آبي بود .
ياد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم .
ياد من باشد فردان لب سلخ. طرحي ازبزها بردارم
طرحي از جاروها ، سايه هاشان درآب ،
ياد من باشد، هرچه پروانه كه مي افتد در آب،
زود از آب درآرم .
ياد من باشد كاري نكنم . كه به قانون زمين برخورد .
ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم
ياد من باشد تنها هستم .
ماه بالاي سَر تنهايي است
آب
آب را گل نكنيم :
در فرودست انگار، كفتري مي خورد آب .
ياكه در بيشه دور، سيره اي پر مي شويد .
يا در آبادي، كوزه اي پر ميگردد .
آب را گل نكنيم :
شايد اين آب روان، مي رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي .
دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب .
زن زيبايي آمد لب رود،
آب را گل نكنيم : روي زيبا دو برابر شده است .
چه گوارا اين آب !
چه زلال اين رود !
مردم بالا دست، چه صفايي دارند !
چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شير افشان باد !
من نديدم دهشان ،
بي گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست .
ماهتاب آنجا، مي كند روشن پهناي كلام .
بي گمان در ده بالا دست، چينه ها كوتاه است .
غنچه اي مي شكفد، اهل ده با خبرند .
چه دهي بايد باشد !
كوچه باغش پر موسيقي باد !
مردمان سر رود، آب را مي فهمند .
گل نكردندش، مانيز
آب را گل نكنيم .