باغي در صدا

در باغي رها شده بودم.

نوري بيرنگ و سبك بر من وزيد .

آيا من خود بدين باغ آمده بودم

و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟

هواي باغ از من مي گذشت

و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد.

آيا اين باغ

سايه روحي نبود

كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟

ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد .

صدايي كه به هيچ شباهت داشت .

گويي عطر خودش را در آيينه تماشا مي كرد .

هميشه از روزنه اي ناپيدا

اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود.

سرچشمه صدا گم بود :

من ناگاه آمده بودم .

خستگي در من نبود :

راهي پيموده نشد .

آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت ؟

***

ناگهان رنگي دميد :

پيكري روي علف ها افتاده بود .

انساني كه شباهت دوري با خود داشت .

باغ در ته چشمانش بود

و جا پاي صدا همراه تپش هايش .

وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود .

وزشي برخاست

دريچه اي بر خيرگي ام گشود :

روشني تندي به باغ آمد .

باغ مي پژمرد

و من به درون دريچه رها مي شدم

غربت

ماه بالاي سر آبادي است،

اهل آبادي در خواب .

روي اين مهتابي، خشت غربت را مي بويم.

باغ همسايه چراغش روشن .

من چراغم خاموش.

ماه تابيده به بشقاب خيار، به لب كوزه آب.

***

غوك ها مي خوانند .

مرغ حق هم گاهي .

كوه نزديك من است : پشت افراها، سنجدها .

و بيابان پيداست .

سنگ ها پيدا نيست ، گلچه ها پيدا نيست .

سايه هايي از دور، مثل تنهايي آب، مثل آواز خدا پيداست .

***

نيمه شب بايد باشد .

دب اكبر آن است : دو وجب بالا تر از بام .

آسمان آبي نيست ، روز آبي بود .

ياد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم .

ياد من باشد فردان لب سلخ. طرحي ازبزها بردارم

طرحي از جاروها ، سايه هاشان درآب ،

ياد من باشد، هرچه پروانه كه مي افتد در آب،

زود از آب درآرم .

ياد من باشد كاري نكنم . كه به قانون زمين برخورد .

ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم

ياد من باشد تنها هستم .

ماه بالاي سَر تنهايي است

آب

آب را گل نكنيم :

در فرودست انگار، كفتري مي خورد آب .

ياكه در بيشه دور، سيره اي پر مي شويد .

يا در آبادي، كوزه اي پر ميگردد .

 

آب را گل نكنيم :

شايد اين آب روان، مي رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي .

دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب .

زن زيبايي آمد لب رود،

آب را گل نكنيم : روي زيبا دو برابر شده است .

 

چه گوارا اين آب !

چه زلال اين رود !

مردم بالا دست، چه صفايي دارند !

چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شير افشان باد !

من نديدم دهشان ،

بي گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست .

ماهتاب آنجا، مي كند روشن پهناي كلام .

بي گمان در ده بالا دست، چينه ها كوتاه است .

غنچه اي مي شكفد، اهل ده با خبرند .

چه دهي بايد باشد !

كوچه باغش پر موسيقي باد !

مردمان سر رود، آب را مي فهمند .

گل نكردندش، مانيز

آب را گل نكنيم .